به اونجایی رسیدم که زندگی واقعی می خواد آروم آروم خودش رو نشون بده . اگه استقلال یه دریا باشه ، من تازه پاهام آب دریا رو لمس کرده . یعنی چی ؟ یعنی اولین کار رسمی و با قرارداد خودم رو شروع کردم برای این که اجارهی پانسیونم رو بدم .
پایان نامه هست ، کار تمام وقت هم هست . برای کسی که این یکساله که در حال تلاش برای شکست دادن افسردگی بوده ، و به خاطر اون همش خورده و خوابیده ، یکم سخته .
عصر ها که از سر کار بر میگردم می خوابم؛ یعنی بیهوش میشم . یه جوری که نمیفهمم کجام و چه وقتی از روزه . بعدش اگر غذا داشته باشم وقت می کنم چند ساعتی درس بخونم و بعد خواب و دوباره تکرار چرخه روزانه .
خوشحالم . چون در موقعیتی هستم که میخواستم باشم . من باید پا در آب میگذاشتم و شروع میکردم مستقل شدن رو .
من قهرمان زندگی خودمم!
25 ساله شدم . بر خلاف هر سال ، امسال شب تولدم غمگین بودم . آخرین روز 24 سالگی من با غم همراه بود . هیچ وقت آدم هایی که روز تولدشون خوشحال نبودن رو درک نمی کردم . چون نه از بالا رفتن سن ناراحت میشم و نه می ترسم .
امسال برای خودم ناراحت بودم . از این که خودم انتخاب کردم که مستقل بشم ، از این که خودم خواستم که کاری رو انجام بدم که دوست ندارم . از این که کارمند بودن رو انتخاب کردم .
اما تولد امسالم کنار کسایی بود که برای من دور هم جمع شده بودن . نه برای خودشون و لذت خودشون . بر خلاف تولدت پارسالم که یه عده آدم برای عقده ی خودشون و خالی کردن هیجانات خودشون اومده بودن .
کسایی که نتونستن تحمل کنن آدمی که منو دوست داره تو اوج نداشتن تو فکر خوشحالی منه .
امسال برای من سال خوشحالی بود . چون همون آدم هایی که نمیتونستن خوشحالی منو ببینن دیگه امسال نبودن .
حس جالبیه ! غیر از دوست بچگیم هییییچ کدوم از آدما پارسال، تو تولد امسالم نبودن :))
اولین حقوقمو گرفتم . حس خوبی داشتم ولی نه اونقدر که فکر میکردم حس خوب بهم بده . البته اولین اولین حقوقم هم نبود . قبلا کار کرده بودم و پول دراورده بودم . اما این کار اولین کار کارمندی با حقوقمه .
خوبیش این بود که با پولش کلی چیزای مختلف خریدم . حس خوبش این بود که با اولین حقوقم برای کسی که همیشه حمایتم کرده کادو خریدم .
ماه دوم کارم شروع شده .
بچه های شرکت یکی یکی دارن خودشونو نشون میدن . این آدم های در ظاهر ناراضی و در باطن نگران موقعیت . ۀدم های در خفا مخالف و در پیش رو پاچه خار !
با یک نفر بیشتر از همه دوست بودم که دیروز عذرشو خواستن . برای این که همه چیش رو بود . اگر با کسی مشکل داشت مخفی نمی کرد . الان دیگه در این شرکت فقط باید بیام و برم و روزهایی که خواهر همین دوستم شرکته دو کلام حرف بزنم .
من اینور اتاقم و اون اون سمت و روی هر دومون به دیواره .
بهتر ! تازه دارم میفهمم محیط کار یعنی چه! دارم میفهمم کارمندی یعنی چه ؟
هر چند من هیچ وقت نمیتونم تمام زندگیم کارمند باشم ، هر چند که نمیتونم همیشه از یک نفر دستور بگیرم و سر یک ساعت خاصی کارم رو شروع و تموم کنم ، با این حال ، این قسمت زندگی رو هم باید تجربه می کردم .
منفط شرکت هایی مثل شرکت حاجی رو دیده بودم که همه با هم رفیق بودن ، اینجا مثل جاهای دیگه همه فقط ذز ظاهر خوبن !
اولین حقوقمو گرفتم . حس خوبی داشتم ولی نه اونقدر که فکر میکردم حس خوب بهم بده . البته اولین اولین حقوقم هم نبود . قبلا کار کرده بودم و پول دراورده بودم . اما این کار اولین کار کارمندی با حقوقمه .
خوبیش این بود که با پولش کلی چیزای مختلف خریدم . حس خوبش این بود که با اولین حقوقم برای کسی که همیشه حمایتم کرده کادو خریدم .
ماه دوم کارم شروع شده .
بچه های شرکت یکی یکی دارن خودشونو نشون میدن . این آدم های در ظاهر ناراضی و در باطن نگران موقعیت . آدم های در خفا مخالف و در پیش رو پاچه خار !
با یک نفر بیشتر از همه دوست بودم که دیروز عذرشو خواستن . برای این که همه چیش رو بود . اگر با کسی مشکل داشت مخفی نمی کرد . الان دیگه در این شرکت فقط باید بیام و برم و روزهایی که خواهر همین دوستم شرکته دو کلام حرف بزنم .
من اینور اتاقم و اون اون سمت و روی هر دومون به دیواره .
بهتر ! تازه دارم میفهمم محیط کار یعنی چه! دارم میفهمم کارمندی یعنی چه ؟
هر چند من هیچ وقت نمیتونم تمام زندگیم کارمند باشم ، هر چند که نمیتونم همیشه از یک نفر دستور بگیرم و سر یک ساعت خاصی کارم رو شروع و تموم کنم ، با این حال ، این قسمت زندگی رو هم باید تجربه می کردم .
من فقط شرکت هایی مثل شرکت حاجی رو دیده بودم که همه با هم رفیق بودن ، اینجا مثل جاهای دیگه همه فقط در ظاهر خوبن !
دوست دارم اینجا از حس های خوب بنویسم ، از پیشرفت ها ، از امید و از همه ی چیز هایی که دوست دارم ثبت بشن . چون خاطره های بد و حس های منفی نه می مونن نه ارزش دارن که بمونن .
اما هر روز صبح سر کار ، توی وقت صبحونه یکم وقت دارم تا بنویسم و اون موقع هم خسته ام و هم ناراحت از این که چرا کارمند شدم و از اون بدتر چرا با آدم هایی پر از عقده و انرژی منفی همکار شدم . یعنی ترجیح میدم با کسی حرف نزنم ، صfح ها به کسی سلام گرم نکنم ولی انرژی منفی اونا رو دریافت نکنم .
در طول روز که تا جایی که بتونم با هدفون آهنگ گوش میدم و خودم رو جدای از محیط تصور می کنم تا حرف ها ، متلک ها ، ادا ها و عشوه ها رو نشنوم .
من از یک محیط کار استارت آپی اومدم که صمیمیت موج میزد و در مقایسه با اینجا انگار که اونجا آمریکا باشه اینجا کره ی شمالی ! هرچند که من تو اون محیط هم محکوم بودم به دستور گرفتن از احمق ترین آدم اون جمع .
شب ها که میرسم پانسیون هم همینطور . سعی می کنم جوری باشه که برای خواب برسم اونجا و با کسی هم کلام نشم .
خلاصه که این وضعیت رو تغییر خواهم داد . این سختی را رو تحمل می کنم تا جایی که هم ظرفیتم بیشتر بشه و هم شرایط رو تغییر بدم .
مثلا هرروز طلوع را از انعکاسش روی برف های کوه روبروی پنجره ببینم جوری که کش آمدنش روی دامنه اندازه ی قد خانه طول بکشد ، قهوه و سیگارم را توی بالکن سردی ببرم که نگاه به نارنجی روی سفیدی گرمش می کند . دوش بگیرم ، لباس بپوشم و توی آیینه ی جلوی در به خودم بگویم که تو قهرمان زندگی من هستی و بعد بروم .
مثلا عصر ها غروب را توی آسمان بنفش و زرد و نارنجی ببینم و از ندیدن خانه ها ناراحت شوم که چقدر تهران امروز آلوده است و در فکر این فرو روم که اگر مدرسه بچه ها تعطیل شود چکار کنیم که توی خانه بمانند و یادم بیاید من که بچه ای ندارم ولی همیشه برای بچه های نداشته ام و بچه های مردم غصه بخورم .
مثلا شب چراغ را خاموش کنیم تا نور شهر خانه را روشن کند تعریف کنیم که موکلم پول نمی دهد و سیستم ها قطع است و ده سال است که می خواهند اینترنت را ملی کنند و عایدی ما همین علافی هاست و فرندز ببینیم و هربار اشک بریزیم و شباهتشان با خودمان را یاد آوری کنیم .
شام نداشتم ، خوابم می آمد ولی مجبور بودم بروم فروشگاه تا مومات زندگی فلاکت بار مادینگی ام را تهیه کینم . به این فکر کردم که اگر مادبنگی روی پیشانی ام حک نشده بود چه چیزی قرار بود آنقدر مهم باشد که مجبور باشم از خانه بیرون بروم ؟ هر چیزی را میشود جایکزین کرد و هیچ چیز آنقدر حیاتی نیست که در نبودش همه جا رنگ عوض کند روز بعدش مجبور باشی در آب سرد آنقدر ملافه ها را بسابی و بسابی و آخر هم چرکتاب شود و لکه های جا به جا جنسیتت را توی چشمت فرو کند .
با همین فکر ها خوابم برد و بیدار شدم دیدم آنقدر منقبض خوابیده ام که تمام عضلاتم درد می کند . گشتم و دیدم در گنجه یک چیزهایی برای روز مبادا قایم کرده ام . روز مبادا همان دیشب بود که نگی هم امانم را بریده بود و هم مجبورم می کرد از لحاف گرمم جدا شوم و آنقدر تقلا کرده بودم که صبح انگار نه انگار که تمام شب را خوابیده بودم .
درباره این سایت